كس ندانم كه در اين شهر گرفتار تو نيست سرو زيبا و به زيبايى بالاى تو نه خود كه باشد كه تو را بيند و عاشق نشود كس نديدست تو را يك نظر اندر همه عمر آدمى نيست مگر كالبدى بي جانست اى كه شمشير جفا بر سر ما آخته اى جور تلخست وليكن چه كنم گر نبرم من سرى دارم و در پاى تو خواهم بازيد به جمال تو كه ديدار ز من بازمگير سعديا گر نتوانى كه كم خود گيرى
سعديا گر نتوانى كه كم خود گيرى
هيچ بازار چنين گرم كه بازار تو نيست شهد شيرين و به شيرينى گفتار تو نيست مگرش هيچ نباشد كه خريدار تو نيست كه همه عمر دعاگوى و هوادار تو نيست آن كه گويد كه مرا ميل به ديدار تو نيست صلح كرديم كه ما را سر پيكار تو نيست چون گريز از لب شيرين شكربار تو نيست خجل از ننگ بضاعت كه سزاوار تو نيست كه مرا طاقت ناديدن ديدار تو نيست سر خود گير كه صاحب نظرى كار تو نيست
سر خود گير كه صاحب نظرى كار تو نيست