كيست آن ماه منور كه چنين مي گذرد سرو اگر نيز تحول كند از جاى به جاى حور عين مي گذرد در نظر سوختگان كام از او كس نگرفتست مگر باد بهار مردم زير زمين رفتن او پندارند پاى گو بر سر عاشق نه و بر ديده دوست هر كه در شهر دلى دارد و دينى دارد از خيال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم گر كند روى به ما يا نكند حكم او راست سعديا گوشه نشينى كن و شاهدبازى
سعديا گوشه نشينى كن و شاهدبازى
تشنه جان مي دهد و ماه معين مي گذرد نتوان گفت كه زيباتر از اين مي گذرد يا مه چارده يا لعبت چين مي گذرد كه بر آن زلف و بناگوش و جبين مي گذرد كفتابست كه بر اوج برين مي گذرد حيف باشد كه چنين كس به زمين مي گذرد گو حذر كن كه هلاك دل و دين مي گذرد با گمان افتم و گر خود به يقين مي گذرد پادشاهيست كه بر ملك يمين مي گذرد شاهد آنست كه بر گوشه نشين مي گذرد
شاهد آنست كه بر گوشه نشين مي گذرد