آفرين خداى بر جانت هر كه را گم شدست يوسف دل فتنه در پارس بر نمي خيزد سرو اگر نيز آمدى و شدى شب تو روز ديگران باشد تا كى اى بوستان روحانى بلبلانيم يك نفس بگذار گر هزارم جفا و جور كنى آزموديم زور بازوى صبر تو وفا گر كنى و گر نكنى مژده از من ستان به شادى وصل سعديا زنده عارفى باشى
سعديا زنده عارفى باشى
كه چه شيرين لبست و دندانت گو ببين در چه زنخدانت مگر از چشم هاى فتانت نرسيدى بگرد جولانت كفتابست در شبستانت گله از دست بوستانبانت تا بناليم در گلستانت دوست دارم هزار چندانت و آبگينست پيش سندانت ما به آخر بريم پيمانت گر بميرم به درد هجرانت گر برآيد در اين طلب جانت
گر برآيد در اين طلب جانت