فراق را دلى از سنگ سختتر بايد هنوز با همه بدعهديت دعاگويم اگر چه هر چه جهانت به دل خريدارند بكش چنان كه توانى كه بنده را نرسد نه زنده را به تو ميلست و مهربانى و بس مپرس كشته شمشير عشق را چونى پدر كه چون تو جگرگوشه از خدا مي خواست توانگرا در رحمت به روى درويشان به خون سعدى اگر تشنه اى حلالت باد
به خون سعدى اگر تشنه اى حلالت باد
مرا دليست كه با شوق بر نمي آيد بيا و گر همه دشنام مي دهى شايد منت به جان بخرم تا كسى نيفزايد خلاف آن چه خداوندگار فرمايد كه مرده را به نسيمت روان بياسايد چنان كه هر كه ببيند بر او ببخشايد خبر نداشت كه ديگر چه فتنه مي زايد مبند و گر تو ببندى خداى بگشايد تو دير زى كه مرا عمر خود نمي پايد
تو دير زى كه مرا عمر خود نمي پايد