چه لطيفست قبا بر تن چون سرو روانت در دلم هيچ نيايد مگر انديشه وصلت گر تو خواهى كه يكى را سخن تلخ بگويى نه من انگشت نمايم به هوادارى رويت در انديشه ببستم قلم وهم شكستم سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زيبا اى رقيب ار نگشايى در دلبند به رويم من همه عمر بر آنم كه دعاگوى تو باشم سعديا چاره باتست و مدارا و تحمل
سعديا چاره باتست و مدارا و تحمل
آه اگر چون كمرم دست رسيدى به ميانت تو نه آنى كه دگر كس بنشيند به مكانت سخن تلخ نباشد چو برآيد به دهانت كه تو انگشت نمايى و خلايق نگرانت كه تو زيباتر از آنى كه كنم وصف و به يانت تو نه آنى و نه اينى كه هم اينست و هم آنت اين قدر بازنمايى كه دعا گفت فلانت گر تو خواهى كه نباشم تن من برخى جانت من كه محتاج تو باشم ببرم بار گرانت
من كه محتاج تو باشم ببرم بار گرانت