دوشم آن سنگ دل پريشان داشت ديده در مي فشاند در دامن اندرونم ز شوق مي سوزد مي نپنداشتم كه روز شود در باغ بهشت بگشودند غنچه ديدم كه از نسيم صبا كه نه تنها منم ربوده عشق رازم از پرده برملا افتاد سعديا ترك جان ببايد گفت
سعديا ترك جان ببايد گفت
يار دل برده دست بر جان داشت گوييا آستين مرجان داشت ور نناليدمى چه درمان داشت تا بديدم سحر كه پايان داشت باد گويى كليد رضوان داشت همچو من دست در گريبان داشت هر گلى بلبلى غزل خوان داشت چند شايد به صبر پنهان داشت كه به يك دل دو دوست نتوان داشت
كه به يك دل دو دوست نتوان داشت