روز وصلم قرار ديدن نيست طاقت سر بريدنم باشد مطرب از دست من به جان آمد دست بيچاره چون به جان نرسد ما خود افتادگان مسكينيم دست در خون عاشقان دارى با خداوندگارى افتادم گفتم اى بوستان روحانى گفت سعدى خيال خيره مبند
گفت سعدى خيال خيره مبند
شب هجرانم آرميدن نيست وز حبيبم سر بريدن نيست كه مرا طاقت شنيدن نيست چاره جز پيرهن دريدن نيست حاجت دام گستريدن نيست حاجت تيغ بركشيدن نيست كش سر بنده پروريدن نيست ديدن ميوه چون گزيدن نيست سيب سيمين براى چيدن نيست
سيب سيمين براى چيدن نيست