بكن چندان كه خواهى جور بر من چنان مرغ دلم را صيد كردى اگر دانى كه در زنجير زلفت به حسن قامتت سروى در آفاق الا اى باغبان اين سرو بنشان جهان روشن به ماه و آفتابست تو بى زيور محلايى و بى رخت شبى خواهم كه مهمان من آيى گروهى عام را كز دل خبر نيست چو آتش در سراى افتاده باشد تو را خود هر كه بيند دوست دارد
تو را خود هر كه بيند دوست دارد
كه دستت بر نمي دارم ز دامن كه بازش دل نمي خواهد نشيمن گرفتارست در پايش ميفكن نپندارم كه باشد غالب الظن و گر صاحب دلى آن سرو بركن جهان ما به ديدار تو روشن مزكايى و بى زينت مزين به كام دوستان و رغم دشمن عجب دارند از آه سينه من عجب دارى كه دود آيد ز روزن گناهى نيست بر سعدى معين
گناهى نيست بر سعدى معين