فرخ صباح آن كه تو بر وى نظر كنى آزاد بنده اى كه بود در ركاب تو ديگر نبات را نخرد مشترى به هيچ اى آفتاب روش و اى سايه هماى من با تو دوستى و وفا كم نمي كنم مقدور من سريست كه در پايت افكنم عمريست تا به ياد تو شب روز مي كنم دانى كه رويم از همه عالم به روى توست گفتى كه دير و زود به حالت نظر كنم شرطست سعديا كه به ميدان عشق دوست وز عقل بهترت سپرى بايد اى حكيم
وز عقل بهترت سپرى بايد اى حكيم
فيروز روز آن كه تو بر وى گذر كنى خرم ولايتى كه تو آن جا سفر كنى يك بار اگر تبسم همچون شكر كنى ما را نگاهى از تو تمامست اگر كنى چندان كه دشمنى و جفا بيشتر كنى گر زان كه التفات بدين مختصر كنى تو خفته اى كه گوش به آه سحر كنى زنهار اگر تو روى به رويى دگر كنى آرى كنى چو بر سر خاكم گذر كنى خود را به پيش تير ملامت سپر كنى تا از خدنگ غمزه خوبان حذر كنى
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر كنى