تو هيچ عهد نبستى كه عاقبت نشكستى بناى مهر نمودى كه پايدار نماند دلم شكستى و رفتى خلاف شرط مودت چراغ چون تو نباشد به هيچ خانه وليكن گرم عذاب نمايى به داغ و درد جدايى بيا كه ما سر هستى و كبريا و رعونت گرت به گوشه چشمى نظر بود به اسيران هر آن كست كه ببيند روا بود كه بگويد گرت كسى بپرستد ملامتش نكنم من عجب مدار كه سعدى به ياد دوست بنالد
عجب مدار كه سعدى به ياد دوست بنالد
مرا بر آتش سوزان نشاندى و ننشستى مرا به بند ببستى خود از كمند بجستى به احتياط رو اكنون كه آبگينه شكستى كس اين سراى نبندد در اين چنين كه تو بستى شكنجه صبر ندارم بريز خونم و رستى به زير پاى نهاديم و پاى بر سر هستى دواى درد من اول كه بي گناه بخستى كه من بهشت بديدم به راستى و درستى تو هم در آينه بنگر كه خويشتن بپرستى كه عشق موجب شوقست و خمر علت مستى
كه عشق موجب شوقست و خمر علت مستى