هرگز حسد نبردم بر منصبى و مالى دانى كدام دولت در وصف مي نيايد خرم تنى كه محبوب از در فرازش آيد همچون دو مغز بادام اندر يكى خزينه دانى كدام جاهل بر حال ما بخندد بعد از حبيب بر من نگذشت جز خيالش اول كه گوى بردى من بودمى به دانش سال وصال با او يك روز بود گويى ايام را به ماهى يك شب هلال باشد صوفى نظر نبازد جز با چنين حريفى
صوفى نظر نبازد جز با چنين حريفى
الا بر آن كه دارد با دلبرى وصالى چشمى كه باز باشد هر لحظه بر جمالى چون رزق نيكبختان بى محنت سالى با هم گرفته انسى وز ديگران ملالى كو را نبوده باشد در عمر خويش حالى وز پيكر ضعيفم نگذاشت جز خيالى گر سودمند بودى بى دولت احتيالى و اكنون در انتظارش روزى به قدر سالى وان ماه دلستان را هر ابرويى هلالى سعدى غزل نگويد جز بر چنين غزالى
سعدى غزل نگويد جز بر چنين غزالى