غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 327
نمايش فراداده

  • دست به جان نمي رسد تا به تو برفشانمش قوت شرح عشق تو نيست زبان خامه را ايمنى از خروش من گر به جهان دراوفتد آه دريغ و آب چشم ار چه موافق منند هر كه بپرسد اى فلان حال دلت چگونه شد عمر منست زلف تو بو كه دراز بينمش لذت وقت هاى خوش قدر نداشت پيش من نيست زمام كام دل در كف اختيار من عشق تو گفته بود هان سعدى و آرزوى من پنجه قصد دشمنان مي نرسد به خون من پنجه قصد دشمنان مي نرسد به خون من
  • بر كه توان نهاد دل تا ز تو واستانمش گرد در اميد تو چند به سر دوانمش فارغى از فغان من گر به فلك رسانمش آتش عشق آن چنان نيست كه وانشانمش خون شد و دم به دم همى از مژه مي چكانمش جان منست لعل تو بو كه به لب رسانمش گر پس از اين دمى چنان يابم قدر دانمش گر نه اجل فرارسد زين همه وارهانمش بس نكند ز عاشقى تا ز جهان جهانمش وين كه به لطف مي كشد منع نمي توانمش وين كه به لطف مي كشد منع نمي توانمش