غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 365
نمايش فراداده
-
من اندر خود نمي يابم كه روى از دوست برتابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقى
بيا اى لعبت ساقى نگويم چند پيمانه
مرا روى تو محرابست در شهر مسلمانان
مرا از دنيى و عقبى همينم بود و ديگر نه
سر از بيچارگى گفتم نهم شوريده در عالم
نگفتى بي وفا يارا كه دلدارى كنى ما را
زمستانست و بى برگى بيا اى باد نوروزم حيات سعدى آن باشد كه بر خاك درت ميرد
حيات سعدى آن باشد كه بر خاك درت ميرد
-
بدار اى دوست دست از من كه طاقت رفت و پايابم
و گر جانم دريغ آيد نه مشتاقم كه كذابم
كه گر جيحون بپيمايى نخواهى يافت سيرابم
و گر جنگ مغل باشد نگردانى ز محرابم
كه پيش از رفتن از دنيا دمى با دوست دريابم
دگر ره پاى مي بندد وفاى عهد اصحابم
الا ار دست مي گيرى بيا كز سر گذشت آبم
بيابانست و تاريكى بيا اى قرص مهتابم درى ديگر نمي دانم مكن محروم از اين بابم
درى ديگر نمي دانم مكن محروم از اين بابم