غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 395
نمايش فراداده

  • به خدا اگر بميرم كه دل از تو برنگيرم همه عمر با حريفان بنشستمى و خوبان مده اى حكيم پندم كه به كار درنبندم برو اى سپر ز پيشم كه به جان رسيد پيكان نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم تو در آب اگر ببينى حركات خويشتن را تو به خواب خوش بياساى و به عيش و كامرانى نه توانگران ببخشند فقير ناتوان را اگرم چو عود سوزى تن من فداى جانت نه تو گفته اى كه سعدى نبرد ز دست من جان نه تو گفته اى كه سعدى نبرد ز دست من جان
  • برو اى طبيبم از سر كه دوا نمي پذيرم تو بخاستى و نقشت بنشست در ضميرم كه ز خويشتن گزيرست و ز دوست ناگزيرم بگذار تا ببينم كه كه مي زند به تيرم برويد اى رفيقان به سفر كه من اسيرم به زبان خود بگويى كه به حسن بي نظيرم كه نه من غنوده ام دوش و نه مردم از نفيرم نظرى كن اى توانگر كه به ديدنت فقيرم كه خوشست عيش مردم به روايح عبيرم نه به خاك پاى مردان چو تو مي كشى نميرم نه به خاك پاى مردان چو تو مي كشى نميرم