غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 424
نمايش فراداده
-
ز دستم بر نمي خيزد كه يك دم بى تو بنشينم
من اول روز دانستم كه با شيرين درافتادم
تو را من دوست مي دارم خلاف هر كه در عالم
و گر شمشير برگيرى سپر پيشت بيندازم
برآى اى صبح مشتاقان اگر نزديك روز آمد
ز اول هستى آوردم قفاى نيستى خوردم
دلى چون شمع مي بايد كه بر جانم ببخشايد
تو همچون گل ز خنديدن لبت با هم نمي آيد رقيب انگشت مي خايد كه سعدى چشم بر هم نه
رقيب انگشت مي خايد كه سعدى چشم بر هم نه
-
بجز رويت نمي خواهم كه روى هيچ كس بينم
كه چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دينم
كه بى شمشير خود كشتى به ساعدهاى سيمينم
كه بگرفت اين شب يلدا ملال از ماه و پروينم
كنون اميد بخشايش همي دارم كه مسكينم
كه جز وى كس نمي بينم كه مي سوزد به بالينم
روا دارى كه من بلبل چو بوتيمار بنشينم مترس اى باغبان از گل كه مي بينم نمي چينم
مترس اى باغبان از گل كه مي بينم نمي چينم