غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 47
نمايش فراداده
-
ديگر نشنيديم چنين فتنه كه برخاست
در وهم نگنجد كه چه دلبند و چه شيرين
صبر و دل و دين مي رود و طاقت و آرام
از بهر خدا روى مپوش از زن و از مرد
چشمى كه تو را بيند و در قدرت بى چون
دنيا به چه كار آيد و فردوس چه باشد
فرياد من از دست غمت عيب نباشد
با جور و جفاى تو نسازيم چه سازيم
از روى شما صبر نه صبرست كه زهرست
آن كام و دهان و لب و دندان كه تو دارى
گر خون من و جمله عالم تو بريزى تسليم تو سعدى نتواند كه نباشد
تسليم تو سعدى نتواند كه نباشد
-
از خانه برون آمد و بازار بياراست
در وصف نيايد كه چه مطبوع و چه زيباست
از زخم پديدست كه بازوش تواناست
تا صنع خدا مي نگرند از چپ و از راست
مدهوش نماند نتوان گفت كه بيناست
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
كاين درد نپندارم از آن من تنهاست
چون زهره و يارا نبود چاره مداراست
وز دست شما زهر نه زهرست كه حلواست
عيشست ولى تا ز براى كه مهياست
اقرار بياريم كه جرم از طرف ماست گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست