شب فراق نخواهم دواج ديبا راز دست رفتن ديوانه عاقلان دانندگرش ببينى و دست از ترنج بشناسىچنين جوان كه تويى برقعى فروآويزتو آن درخت گلى كاعتدال قامت تودگر به هر چه تو گويى مخالفت نكنمدو چشم باز نهاده نشسته ام همه شبشبى و شمعى و جمعى چه خوش بود تا روزمن از تو پيش كه نالم كه در شريعت عشقتو همچنان دل شهرى به غمزه اى ببرىدر اين روش كه تويى بر هزار چون سعدىدر اين روش كه تويى بر هزار چون سعدى
كه شب دراز بود خوابگاه تنها راكه احتمال نماندست ناشكيبا راروا بود كه ملامت كنى زليخا راو گر نه دل برود پير پاى برجا راببرد قيمت سرو بلندبالا راكه بى تو عيش ميسر نمي شود ما راچو فرقدين و نگه مي كنم ريا رانظر به روى تو كورى چشم اعدا رامعاف دوست بدارند قتل عمدا راكه بندگان بنى سعد خوان يغما راجفا و جور توانى ولى مكن ياراجفا و جور توانى ولى مكن يارا