غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 504
نمايش فراداده

  • تو پرى زاده ندانم ز كجا مي آيى راست خواهى نه حلالست كه پنهان دارند سرو با قامت زيباى تو در مجلس باغ در سراپاى وجودت هنرى نيست كه نيست به خدا بر تو كه خون من بيچاره مريز بى رخت چشم ندارم كه جهانى بينم نه مرا حسرت جاست و نه انديشه مال بر من از دست تو چندان كه جفا مي آيد ديگرى نيست كه مهر تو در او شايد بست ور به خوارى ز در خويش برانى ما را من از اين در به جفا روى نخواهم پيچيد چه كند داعى دولت كه قبولش نكنند سعديا دختر انفاس تو بس دل ببرد باد نوروز كه بوى گل و سنبل دارد باد نوروز كه بوى گل و سنبل دارد
  • كادميزاده نباشد به چنين زيبايى مل اين روى و نشايد كه به كس بنمايى نتواند كه كند دعوى همبالايى عيبت آنست كه بر بنده نمي بخشايى كه من آن قدر ندارم كه تو دست آلايى به دو چشمت كه ز چشمم مرو اى بينايى همه اسباب مهياست تو در مي بايى خوشتر و خوبتر اندر نظرم مي آيى چاره بعد از تو ندانيم بجز تنهايى همچنان شكر كنيمت كه عزيز مايى گر ببندى تو به روى من و گر بگشايى ما حريصيم به خدمت تو نمي فرمايى به چنين زيور معنى كه تو مي آرايى لطف اين باد ندارد كه تو مي پيمايى لطف اين باد ندارد كه تو مي پيمايى