غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 567
نمايش فراداده

  • نه تو گفتى كه به جاى آرم و گفتم كه نيارى زخم شمشير اجل به كه سر نيش فراقت تن آسوده چه داند كه دل خسته چه باشد كس چنين روى ندارد تو مگر حور بهشتى عرقت بر ورق روى نگارين به چه ماند طوطيان ديدم و خوشتر ز حديت نشنيدم اى خردمند كه گفتى نكنم چشم به خوبان آرزو مي كندم با تو شبى بودن و روزى هم اگر عمر بود دامن كامى به كف آيد سعدى آن طبع ندارد كه ز خوى تو برنجد سعدى آن طبع ندارد كه ز خوى تو برنجد
  • عهد و پيمان و وفادارى و دلبندى و يارى كشتن اوليتر از آن كم به جراحت بگذارى من گرفتار كمندم تو چه دانى كه سوارى وز كس اين بوى نيايد مگر آهوى تتارى همچو بر خرمن گل قطره باران بهارى شكرست آن نه دهان و لب و دندان كه تو دارى به چه كار آيدت آن دل كه به جانان نسپارى يا شبى روز كنى چون من و روزى به شب آرى كه گل از خار همي آيد و صبح از شب تارى خوش بود هر چه تو گويى و شكر هر چه تو بارى خوش بود هر چه تو گويى و شكر هر چه تو بارى