غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 578
نمايش فراداده

  • اميدوارم اگر صد رهم بيندازى چو روزگار نسازد ستيزه نتوان برد جفاى عشق تو بر عقل من همان ملست دريغ بازوى تقوا كه دست رنگينت بسى مطالعه كرديم نقش عالم را هزار چون من اگر محنت و بلا بيند حدي عشق تو پيدا نكردمى بر خلق زهى سوار كه صد دل به غمزه اى ببرى تو را چو سعدى اگر بنده اى بود چه شود گرش به قهر برانى به لطف بازآيد چو آب مي رود اين پارسى به قوت طبع چو آب مي رود اين پارسى به قوت طبع
  • كه بار ديگرم از روى لطف بنوازى ضرورتست كه با روزگار درسازى كه سرگزيت به كافر همي دهد غازى به عقل من به سرانگشت مي كند بازى ز هر كه در نظر آيد به حسن ممتازى تو را از آن چه كه در نعمتى و در نازى گر آب ديده نكردى به گريه غمازى هزار صيد به يك تاختن بيندازى كه در ركاب تو باشد غلام شيرازى كه زر همان بود ار چند بار بگدازى نه مركبيست كه از وى سبق برد تازى نه مركبيست كه از وى سبق برد تازى