غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 612
نمايش فراداده
-
بهار آمد كه هر ساعت رود خاطر به بستانى
دم عيسيست پندارى نسيم باد نوروزى
به جولان و خراميدن درآمد سرو بستانى
به هر كويى پرى رويى به چوگان مي زند گويى
به چندين حيلت و حكمت كه گوى از همگنان بردم
بيار اى باغبان سروى به بالاى دلارامم
تو آهوچشم نگذارى مرا از دست تا آن گه
كمال حسن رويت را صفت كردن نمي دانم
وصال توست اگر دل را مرادى هست و مطلوبى طبيب از من به جان آمد كه سعدى قصه كوته كن
طبيب از من به جان آمد كه سعدى قصه كوته كن
-
به غلغل در سماع آيند هر مرغى به دستانى
كه خاك مرده بازآيد در او روحى و ريحانى
تو نيز اى سرو روحانى بكن يك بار جولانى
تو خود گوى زنخ دارى بساز از زلف چوگانى
به چوگانم نمي افتد چنين گوى زنخدانى
كه بارى من نديدستم چنين گل در گلستانى
كه همچون آهو از دستت نهم سر در بيابانى
كه حيران باز مي مانم چه داند گفت حيرانى
كنار توست اگر غم را كنارى هست و پايانى كه دردت را نمي دانم برون از صبر درمانى
كه دردت را نمي دانم برون از صبر درمانى