غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 637
نمايش فراداده

  • نشنيده ام كه ماهى بر سر نهد كلاهى سرو بلند بستان با اين همه لطافت گر من سخن نگويم در حسن اعتدالت روزى چو پادشاهان خواهم كه برنشينى با لشكرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن خيلى نيازمندان بر راهت ايستاده ايمن مشو كه رويت آيينه ايست روشن گويى چه جرم ديدى تا دشمنم گرفتى اى ماه سروقامت شكرانه سلامت شيرى در اين قضيت كهتر شده ز مورى ترسم چو بازگردى از دست رفته باشم سعدى به هر چه آيد گردن بنه كه شايد سعدى به هر چه آيد گردن بنه كه شايد
  • يا سرو با جوانان هرگز رود به راهى هر روزش از گريبان سر برنكرد ماهى بالات خود بگويد زين راستتر گواهى تا بشنوى ز هر سو فرياد دادخواهى تو خود به چشم و ابرو برهم زنى سپاهى گر مي كنى به رحمت در كشتگان نگاهى تا كى چنين بماند وز هر كناره آهى خود را نمي شناسم جز دوستى گناهى از حال زيردستان مي پرس گاه گاهى كوهى در اين ترازو كمتر شده ز كاهى وز رستنى نبينى بر گور من گياهى پيش كه داد خواهى از دست پادشاهى پيش كه داد خواهى از دست پادشاهى