غزلیات

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 436/ 184
نمايش فراداده

  • دلبر من عين كمالست و بس بر سر كوى غم او مرد را در ره او جستن مقصود از او از همه خوبى كه بجويى ز دوست چند همى پرسى دين تو چيست نزد تو اقبال دوامست و عز حالى يابم چو كنم ياد ازو پرده منم پيش چو برخاستم پرده منم پيش چو برخاستم
  • چهره ى او اصل جمالست و بس هر چه نشانست و بالست و بس هم به سر او كه محالست و بس بوسه اى از دوست حلالست و بس دين من امروز سوالست و بس نزد من اقبال زوالست و بس دين من آن ساعت حالست و بس از پس آن پرده وصالست و بس از پس آن پرده وصالست و بس