چون تو نمودى جمال عشق بتان شد هوس با رخ تو كيست عقل جز كه يكى بلفضول كفر معطل نمود زلفت و دين حكيم با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق روى تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره در بر تو با سماع بى خطران چون نجيب دايه ى تو حسن نست ميبردت چپ و راست هستى درياى حسن از پى او همچنان كرد مرا همچو صبح روى چو خورشيد تو تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه جان همه عاشقان بر لب تو تعبيه ستانس سنايى بسست خاك سر كوى تو انس سنايى بسست خاك سر كوى تو
رو كه ازين دلبران كار تو دارى و بس با لب تو كيست جان جز كه يكى بلهوس نان موذن ببرد رويت و آب عسس فتنه به ميدان درست عافيت اندر حرس موى تو از جان ببرد توش و توان و هوس لعل تو در هم شكست بر همه مرغان قفس بر در تو با خروش بى خبران چون جرس سايه ى تو عشق ماست ميدودت پيش و پس نعل پى تست در تاج سر تست خس تا همه بى جان زنم در ره عشقت نفس بر همه چيزى نشست عشق تو همچون مگس اى همه با تو همه بي لب تو هيچكسنور رخ مصطفا بس بود انس انس نور رخ مصطفا بس بود انس انس