ترا بارى چو من گر يار بايد اگر بيمار باشد ور نباشد اگر ممكن نباشد وصل بارى بيازردى مرا وانگه تو گويى مرا گويى كه بيدارى همه شب چو من وصل جمال دوست جويم چه كردى بستدى آن دل كز آن دل مرا طعنه زنى گويى دليرا دل خسته چه قيمت دارد اى دوست طمع برداشتم از دل وليكن همه خون كرد بايد در دل خويش ايا نيكوتر از عمر و جوانى مرا ديدار تو بايد وليكن مرا دينار بى مهرست رخساراگر خواهى به خون دل كنى نقش اگر خواهى به خون دل كنى نقش
ازين به مر مرا تيمار بايد مر اين دل را يكى دلدار بايد بسالى در يكى ديدار بايد چه كردى كز منت آزار بايد دو چشم عاشقان بيدار بايد مرا ديده پر از زنگار بايد مرا در عشق صد خروار بايد دلى بستان چرا بيكار بايد كه چندين با منت گفتار بايد مر اين جان را يكى زنهار بايد هر آنكس را كه چون تو يار بايد نكو رو را نكو كردار بايد ترا يارا همى دينار بايد چنين زر مر ترا بسيار بايدوليكن نقش را پرگار بايد وليكن نقش را پرگار بايد