غزلیات نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
ورود
✕
فارسی
کردی
العربیه
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
✕
کانال فیلم من
تبیان من
فایلهای من
کتابخانه من
پنل پیامکی
وبلاگ من
اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است
با بیش از
100000
منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی
جستجو بر اساس ...
همه
عنوان
پدیدآور
موضوع
یادداشت
تمام متن
اصطلاحنامه
مجموعه ها
مرورالفبایی
لغت نامه دهخدا
➟
جستجو در لغت نامه
بیشتر
کتابخانه شخصی
پرسش از کتابدار
ارسال منبع
غزلیات - نسخه متنی
سنایی غزنوی
|
نمايش فراداده
،
افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
میخواهم بخوانم
درحال خواندن
خوانده شده
ارسال به دوستان
آدرس پست الکترونیک گیرنده :
آدرس پست الکترونیک فرستنده :
نام و نام خانوارگی فرستنده :
پیغام برای گیرنده ( حداکثر 250 حرف ) :
کد امنیتی را وارد نمایید
ارسال
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم
فونت
پیش فرض
تیتر
کودک
میترا
نازنین
اندازه قلم
+
-
پیش فرض
حالت نمایش
روز
نیمروز
شب
➟
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
احسنت و زه اى نگار زيبا
جمالت كرد جانا هست ما را
بنده ى يك دل منم بند قباى ترا
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز تابى در ده آن زلفين عالم سوز را
مى ده اى ساقى كه مى به درد عشق آميز را
جاودان خدمت كنند آن چشم سحر آميز را
انعم الله صباح اى پسرا
ساقيا مى ده كه جز مى نشكند پرهيز را
در ده پسرا مى مروق را
چند رنجانى نگارا اين دل مشتاق را
مرد بى حاصل نيابد يار با تحصيل را
ساقيا دل شد پر از تيمار پر كن جام را
ساقيا دانى كه مخموريم در ده جام را
من كيم كانديشه ى تو هم نفس باشد مرا
نيست بى ديدار تو در دل شكيبايى مرا
اى به بر كرده بى وفايى را
مرحبا مرحبا براى هلالا
اى همه خوبى در آغوش شما
اى ز عشقت روح را آزارها
اى از بنفشه ساخته بر گل مثالها
ما باز دگر باره برستيم ز غمها
فرياد از آن دو چشمك جادوى دلفريب
از آن مى خوردن عشقست دايم كار من هر شب
اى لعبت صافى صفات اى خوشتر از آب حيات
دوش مرا عشق تو از جامه برانگيخت
اين رنگ نگر كه زلفش آميخت
تا نقش خيال دوست با ماست
از عشق روى دوست حديثى به دست ماست
اى مسلمانان مرا در عشق آب بت غير تست
ماهرويا در جهان آوازه ى تست
تا گل لعل روى بنمودست
اين چه جمالست و ناز كز تو در ايام تست
تا هلاك عاشقان از طره ى شبرنگ تست
ماه شب گمرهان عارض زيباى تست
بر دوزخ هم كفر و هم ايمان تراست
تا بديدم بتكده بى بت دلم آتشكدست
اى صنم در دلبرى هم دست و هم دستان تراست
هر زمان از عشق جانانم وفايى ديگرست
راه عشق از روى عقل از بهر آن بس مشكلست
اى پر در گوش من ز چنگت
توبه ى من جزع و لعل و زلف و رخسارت شكست
زان چشم پر از خمار سرمست
دوست چنان بايد كان منست
تا خيال آن بت قصاب در چشم منست
اى جان جهان كبر تو هر روز فزونست
اى پيك عاشقان گذرى كن به بام دوست
دارم سر خاك پايت اى دوست
روى تو اى دلفروز گر نه چو ماهست
گر تو پندارى كه جز تو غمگسارم نيست هست
گر تو پندارى ترا لطف خدايى نيست هست
كار تو پيوسته آزارست گويى نيست هست
اى ساقى مى بيار پيوست
سبب عاشقان نه نيكوييست
نرگسين چشما به گرد نرگس تو تير چيست
ماه رويا گرد آن رخ زلف چون زنجير چيست
عشق بازيچه و حكايت نيست
اى پسر عشق را شكايت نيست
هر كرا درد بى نهايت نيست
چون درد عاشقى به جهان هيچ درد نيست
معشوقه از آن ظريفتر نيست
جام مى پر كن كه بى جام ميم انجام نيست
جانا بجز از عشق تو ديگر هوسم نيست
عشق رخ تو بابت هر مختصرى نيست
كار دل باز اى نگارينا ز بازى در گذشت
سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت
زينهاد اين يادگار از دست رفت
عشق ازين معشوقگان بى وفا دل بر گرفت
هر آن روزى كه باشم در خرابات
تا سوى خرابات شد آن شاه خرابات
چه خواهى كرد قرايى و طامات
نخواهم من طريق و راه طامات
گل به باغ آمده تقصير چراست
اى مستان خيزيد كه هنگام صبوحست
رازى ز ازل در دل عشاق نهانست
راه فقرست اى برادر فاقه در وى رفتنست
دوش رفتم به سر كوى به نظاره ى دوست
اندر دل من عشق تو نور يقينست
شور در شهر فگند آن بت زنارپرست
در كوى ما كه مسكن خوبان سعتريست
اى سنايى خواجگى در عشق جانان شرط نيست
هر كه در راه عشق صادق نيست
ساقيا مى ده كه جز مى عشق را پدرام نيست
در دل آن را كه روشنايى نيست
دان و آگه باش اگر شرطى نباشد با منت
نگارينا دلم بردى خدايم بر تو داور باد
معشوق به سامان شد تا باد چنين باد
دوش يارم به بر خويش مرا بار نداد
روزى دل من مرا نشان داد
تا نگار من ز محفل پاى در محمل نهاد
اين نه زلفست آنكه او بر عارض رخشان نهاد
تا كى كنم از طره ى تو فرياد
ايام چو من عاشق جانباز نيابد
مرا عشق نگارينم چو آتش در جگر بندد
كسى كاندر تو دل بندد همى بر خويشتن خندد
آنكس كه ز عاشقى خبر دارد
دلم با عشق آن بت كار دارد
آنرا كه خدا از قلم لطف نگارد
با من بت من تيغ جفا آخته دارد
نور رخ تو قمر ندارد
آنى كه چو تو گردش ايام ندارد
تا لب تو آنچه بهتر آن برد
منم كه دل نكنم ساعتى ز مهر تو سرد
زلف پر تابت ما در تاب كرد
عاشقى تا در دل ما راه كرد
سوال كرد دل من كه دوست با تو چه كرد
روى خوبت نهان چه خواهى كرد
ناز را رويى ببايد همچو ورد
اى كم شده وفاى تو اين نيز بگذرد
صحبت معشوق انتظار نيرزد
عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراك زد
خوبت آراست اى غلام ايزد
زهى مه رخ زهى زيبا بناميزد بناميزد
زهى چابك زهى شيرين بناميزد بناميزد
چه رنگهاست كه آن شوخ ديده ناميزد
دگر گردى روا باشد دلم غمگين چرا باشد
معشوق كه او چابك و چالاك نباشد
هر دل كه قرين غم نباشد
در مهر ماه زهدم و دينم خراب شد
از دوست به هر جورى بيزار نبايد شد
دل به تحفه هر كه او در منزل جانان كشد
ما را ز مه عشق تو سالى دگر آمد
بر مه از عنبر معشوق من چنبر كند
گر شبى عشق تو بر تخت دلم شاهى كند
وصال حالت اگر عاشقى حلال كند
مردمان دوستى چنين نكنند
گر سال عمر من به سر آيد روا بود
آفرين بادا بر آن كس كو ترا در بر بود
چون دو زلفين تو كمند بود
عاشق و يار يار بايد بود
هزار سال به اميد تو توانم بود
روى او ماهست اگر بر ماه مشك افشان بود
از هر چه گمان بر دلم يار نه آن بود
نور تا كيست كه آن پرده ى روى تو بود
با او دلم به مهر و مودت يگانه بود
هر كرا در دل خمار عشق و برنايى بود
هر زمان از عشقت اى دلبر دل من خون شود
اى يار بى تكلف ما را نبيد بايد
ترا بارى چو من گر يار بايد
تا رقم عاشقى در دلم آمد پديد
لشكر شب رفت و صبح اندر رسيد
اقتدا بر عاشقان كن گر دليلت هست درد
معشوق مرا ره قلندر زد
روزى بت من مست به بازار برآمد
هر كه در كوى خرابات مرا بار دهد
دوش ما را در خراباتى شب معراج بود
هر كه در عاشقى تمام بود
هر كه در بند خويشتن نبود
هر كو به راه عاشقى اندر فنا شود
هر كو به خرابات مرا راه نمايد
جمع خراباتيان سوز نفس كم كنيد
مير خوبان را كنون منشور خوبى در رسيد
بيهوده چه شينيد اگر مرد مصافيد
عاشق مشويد اگر توانيد
هر كه او معشوق دارد گو چو من عيار دار
اى من غلام عشق كه روزى هزار بار
جانا ز غم عشق تو من زارم من زار
مارا مدار خوار كه ما عاشقيم و زار
زهى حسن و زهى عشق و زهى نور و زهى نار
اى سنايى خيز و در ده آن شراب بى خمار
زينهار اى يار گلرخ زينهار
اى نهاده بر گل از مشك سيه پيچان دو مار
هر كرا در دل بود بازار يار
چون رخ به سراب آرى اى مه به شراب اندر
ماهى كه ز رخسارش فتنه ست به چين اندر
غريبيم چون حسنت اى خوش پسر
تا كى از ناموس هيهات اى پسر
راحتى جان را به گفتار اى پسر
صبح پيروزى برآمد زود بر خيز اى پسر
حلقه ى زلف تو در گوش اى پسر
باز در دام بلاى تو فتاديم اى پسر
ماه مجلس خوانمت يا سرو بستان اى پسر
من ترا ام حلقه در گوش اى پسر
چون سخنگويى از آن لب لطف بارى اى پسر
زلف چون زنجير و چون قير اى پسر
همواره جفا كردن تا كى بود اى دلبر
اى سنايى كفر و دين در عاشقى يكسان شمر
اى يوسف حسن و كشى خورشيد خوى خوش سير
ساقيا مى ده و نمى كم گير
هر زمان چنگ بر كنار مگير
سكوت معنويان را بيا و كار بساز
با تابش زلف و رخت اى ماه دلفروز
تا جايزى همى نشناسى ز لايجوز
دلبر من عين كمالست و بس
چون تو نمودى جمال عشق بتان شد هوس
اى من غريب كوى تو از كوى تو بر من عسس
اى من غلام روى تو تا در تنم باشد نفس
اى ز ما سير آمده بدرود باش
اى ز خوبى مست هان هشيار باش
اى سنايى دل بدادى در پى دلدار باش
اى دل اندر نيستى چون دم زنى خمار باش
اى پسر ميخواره و قلاش باش
بامدادان شاه خود را ديده ام بر مركبش
اى سنايى جان ده و در بند كام دل مباش
اى جهان افروز دلبر اى بت خورشيد فش
دلم برد آن دلارامى كه در چاه زنخدانش
برخيز و برو باده بيار اى پسر خوش
الا اى دلرباى خوش بيا كامد بهارى خوش
بر من از عشقت شبيخون بود دوش
چه رسمست آن نهادن زلف بر دوش
از فلك در تاب بودم دى و دوش
در عشق تو اى نگار خاموش
دوش تا روز من از عشق تو بودم به خروش
ز جزع و لعلت اى سيمين بناگوش
چون نهى زلف تافته بر گوش
اى جور گرفته مذهب و كيش
آن كژدم زلف تو كه زد بر دل من نيش
اى زلف تو تكيه كرده بر گوش
اى بس قدح درد كه كردست دلم نوش
تا به بستانم نشاندى بر بساط انبساط
اى زلف تو بند و دام عاشق
خويشتن دارى كنيد اى عاشقان با درد عشق
تا دل من صيد شد در دام عشق
از حل و از حرام گذشتست كام عشق
تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
من كيستم اى نگار چالاك
اى بلبل وصل تو طربناك
در زلف تو دادند نگارا خبر دل
اى ساقى خيز و پر كن آن جام
هر شب نماز شام بود شاديم تمام
بس كه من دل را به دام عشق خوبان بسته ام
دلبرا تا نامه ى عزل از وصالت خوانده ام
برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام
صنما تا بزيم بنده ى ديدار توام
بسته ى يار قلندر مانده ام
تا بر آن روى چو ماه آموختم
از همت عشق بافتوحم
دگر بار اى مسلمانان به قلاشى در افتادم
تا من به تو اى بت اقتدى كردم
دستى كه به عهد دوست داديم
ما عاشق همت بلنديم
خيز تا ما يك قدم بر فرق اين عالم زنيم
خيز تا بر ياد عشق خوبرويان مي زنيم
پسرا خيز تا صبوح كنيم
خيز تا در صف عقل و عافيت جولان كنيم
گفتم از عشقش مگر بگريختم
الا اى ساقى دلبر مدار از مى تهى دستم
من نصيب خويش دوش از عمر خود برداشتم
ترا دل دادم اى دلبر شبت خوش باد من رفتم
تا به رخسار تو نگه كردم
به دردم به دردم كه انديشه دارم
اى يار سر مهر و مراعات تو دارم
روزى كه رخ خوب تو در پيش ندارم
الحق نه دروغ سخت زارم
مى ده پسرا كه در خمارم
چو آمد روى بر رويم كه باشم من كه من باشم
فراق آمد كنون از وصل برخوردار چون باشم
روا دارى كه بى روى تو باشم
من كه باشم كه به تن رخت وفاى تو كشم
چو دانستم كه گردنده ست عالم
اى چهره ى تو چراغ عالم
در راه عشق اى عاشقان خواهى شفا خواهى الم
مسلم كن دل از هستى مسلم
اى ناگزران عقل و جانم
اى ديدن تو حيات جانم
آمد بر من جهان و جانم
به صفت گر چه نقش بى جانم
تا شيفته ى عارض گلرنگ فلانم
هر گه كه به تو در نگرم خيره بمانم
از عشق ندانم كه كيم يا به كه مانم
دگر بار اى مسلمانان ستمگر گشت جانانم
بى تو يك روز بود نتوانم
روزى من آخر اين دل و جان را خطر كنم
اى مسلمانان ندانم چاره ى دل چون كنم
بى تو اى آرام جانم زندگانى چون كنم
تا كى ز تو من عذاب بينم
بى صحبت تو جهان نخواهم
اى دو زلفت دراز و بالا هم
اى به رخسار كفر و ايمان هم
لبيك زنان عشق ماييم
خورشيد تويى و ذره ماييم
ما را ميفگنيد كه ما اوفتاده ايم
دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده ايم
از پى تو ز عدم ما به جهان آمده ايم
ما كلاه خواجگى اكنون ز سر بنهاده ايم
تا ما به سر كوى تو آرام گرفتيم
چشم روشن بادمان كز خود رهايى يافتيم
رورو كه دل از مهر تو بد عهد گسستيم
سر بر خط عاشقى نهاديم
ما فوطه و فوطه پوش ديديم
نه سيم نه دل نه يار داريم
آمد گه آنكه ساغر آريم
ما عشق روى آن نگاريم
خيز تا مى خوريم و غم نخوريم
خيز تا دامن ز چرخ هفتمين برتر كشيم
ما قد ترا بنده تر از سرو روانيم
گرچه از جمع بى نيازانيم
ما همه راه لب آن دلبر يغما زنيم
او چنان داند كه ما در عشق او كمتر زنيم
باز ماندم در بلايى الغياث اى دوستان
سنايى را يكى برهان ز ننگ و نام جان اى جان
مرا عشقت بناميزد بدانسان پروريد اى جان
تماشا را يكى بخرام در بستان جان اى جان
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
اى وصل تو دستگير مهجوران
عاشقى گر خواهد از ديدار معشوقى نشان
چون در معشوق كوبى حلقه عاشق وار زن
چنگ در فتراك عشق هيچ بت رويى مزن
جام را نام اى سنايى گنج كن
ساقيا مستان خواب آلوده را بيدار كن
خانه ى طاعات عمارت مكن
قومى كه به افلاس گرايد دل ايشان
جوانى كردم اندر كار جانان
ز دست مكر وز دستان جانان
همه جانست سر تا پاى جانان
تخم بد كردن نبايد كاشتن
ني نى به ازين بايد با دوست وفا كردن
چيست آن زلف بر آن روى پريشان كردن
جانا ز لب آموز كنون بنده خريدن
اى به راه عشق خوبان گام بر ميخواره زن
اى سنايى در ره ايمان قدم هشيار زن
اى برادر در ره معنى قدم هشيار زن
اى هوايى يار يك ره تو هواى يار زن
گر رهى خواهى زدن بر پرده ى عشاق زن
عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن
خيز اى بت و در كوى خرابى قدمى زن
اى رخ تو بهار و گلشن من
اى نگار دلبر زيباى من
گر كار بجز مستى اسكندر مى من
اى دوست ره جفا رها كن
ايا معمار دين اول دل و دين را عمارت كن
اين كه فرمودت كه رو با عاشقان بيداد كن
اى باد به كوى او گذر كن
غلاما خيز و ساقى را خبر كن
غريب و عاشقم بر من نظر كن
بند تركش يك زمان اى ترك زيبا باز كن
ساقيا برخيز و مى در جام كن
اى شوخ ديده اسب جفا بيش زين مكن
جانا دل دشمنان حزين كن
چشمكان پيش من پر آب مكن
مكن آن زلف را چو دال مكن
اى دل ار مولاى عشقى ياد سلطانى مكن
جانا اگر چه يار دگر مي كنى مكن
اى نموده عاشقى بر زلف و چاك پيرهن
صبر كم گشت و عشق روز افزون
اى ماه ماهان چند ازين اى شاه شاهان چند ازين
اى چون تو نديده جم آخر چه جمالست اين
اى رشك رخ حورا آخر چه جمالست اين
خواجه سلام عليك آن لب چون نوش بين
خواجه سلام عليك آن لب چون نوش بين
جاويد زى اى تو جان شيرين
اسب را باز كشيدى در زين
اى لعبت مشكين كله بگشاى گوى از آن كله
چون سخن زان زلف و رخ گويى مگو از كفر و دين
گر نشد عاشق دو زلف يار بر رخسار او
اى جهانى پر از حكايت تو
اى شكسته رونق بازار جان بازار تو
اى همه انصاف جويان بنده ى بيداد تو
خنده گريند همى لاف زنان بر در تو
حلقه ى ارواح بينم گرد حلقه ى گوش تو
اى شادى و غم ز صلح و جنگ تو
اى مونس جان من خيال تو
اى دريغا گر رسيدى دى به من پيغام تو
موى چون كافور دارم از سر زلفين تو
تا كى از عشوه و بهانه ى تو
عاشقم بر لعل شكرخاى تو
باز افتاديم در سوداى تو
اى گشته ز تابش صفاى تو
اى كعبه ى من در سراى تو
تا بديدم زلف عنبرساى تو
اى ببرده آب آتش روى تو
باد عنبر برد خاك كوى تو
گر خسته دل همى نپسندى بيار رو
اى خواب ز چشم من برون شو
خه خه اى جان عليك عين الله
اى قوم مرا رنجه مداريد علي الله
اى ز آب زندگانى آتشى افروخته
اى دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته
من نه ارزيزم ز كان انگيخته
اى نقاب از روى ماه آويخته
برديم باز از مسلمانى زهى كافر بچه
آن جام لبالب كن و بردار مرا ده
ساقيا مستان خواب آلوده را آواز ده
اى من مه نو به روى تو ديده
اى مهر تو بر سينه ى من مهر نهاده
اى سنايى خيز و بشكن زود قفل ميكده
زهى سروى كه از شرمت همه خوبان سرافگنده
از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله
دى ناگه از نگارم اندر رسيد نامه
پر كن صنما هلاقنينه
جان جز پيش خود چمانه منه
گر بگويى عاشقى با ما هم از يك خانه اى
سينه مكن گرچه سمن سينه اى
عقل و جانم برد شوخى آفتى عياره اى
اين چه رنگست برين گونه كه آميخته اى
اى جان و جهان من كجايى
جانا نگويى آخر ما را كه تو كجايى
اى كرده دلم سوخته ى درد جدايى
از ماه رخى نوش لبى شوخ بلايى
اى لعل ترا هر دم دعوى خدايى
اى پيشه ى تو جفانمايى
اى يوسف ايام ز عشق تو سنايى
آخر شرمى بدار چند ازين بدخويى
بتا پاى اين ره ندارى چه پويى
كودكى داشتم خراباتى
اى آنكه به دو لب سبب آب حياتى
غاليه بر عاج برآميختى
باز اين چه عيارى را شب پوش نهادستى
تا مسند كفر اندر اسلام نهادستى
اگر در كوى قلاشى مرا يكبار بارستى
دلا تا كى سر گفتار دارى
آن دلبر عيار من ار يار منستى
يار اگر در كار من بيمار ازين به داشتى
صنما آن خط مشكين كه فراز آوردى
اى راه ترا دليل دردى
تا معتكف راه خرابات نگردى
زان خط كه تو بر عارض گلنار كشيدى
زهى پيمان شكن دلبر نكوپيمان به سر بردى
دلم بردى و جان بر كار دارى
روى چو ماه دارى زلف سياه دارى
اى آنكه رخ چو ماه دارى
انصاف بده كه نيك يارى
در ره روش عشق چه ميرى چه اسيرى
عشق و شراب و يار و خرابات و كافرى
نگويى تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمرى
چرا ز روى لطافت بدين غريب نسازى
اى گل آبدار نوروزى
اى سنايى چو تو در بند دل و جان باشى
لولو خوشاب من از چنگ شد يكبارگى
به درگاه عشقت چه نامى چه ننگى
الا اى لعبت ساقى ز مى پر كن مرا جامى
اى پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمى
تا به گرد روى آن شيرين پسر گردم همى
اى چشم و چراغ آن جهانى
اى زبده ى راز آسمانى
تو آفت عقل و جان و دينى
گاه آن آمد بتا كاندر خرابى دم زنى
دلم بربود شيرينى نگارى سرو سيمينى
عاشق نشوى اگر توانى
ربى و ربك الله اى ماه تو چه ماهى
برخى رويتان من اى رويتان چو ماهى
صنما چبود اگر بوسگكى وام دهى
گفتى كه نخواهيم ترا گر بت چينى
صبحدمان مست برآمد ز كوى
توضیحات
افزودن یادداشت جدید