اى كرده دلم سوخته ى درد جدايى معذورى اگر ياد همى نايدت از ما در فرقت تو عمر عزيزم به سر آمد من بي تو همى هيچ ندانم كه كجايم گيرم نشوى ساخته بر من ز تكبر ايزد چو بدادست به خوبى همه دادت بيداد مكن كز تو پسنديده نباشد
بيداد مكن كز تو پسنديده نباشد
از محنت تو نيست مرا روى رهايى زيرا كه ندارى خبر از درد جدايى بر آرزوى آنكه تو روزى به من آيى اى از بر من دور ندانم كه كجايى تا كه من دلسوخته را رنج نمايى نيكو نبود گر تو به بيداد گرايى زيرا كه تو بس خوبى چون شعر سنايى
زيرا كه تو بس خوبى چون شعر سنايى