تا به بستانم نشاندى بر بساط انبساط برگشاد از قهر و لطف لشكر قهرت كمين من ز بهر دوستى را جان و دل كردم سبيل اختلاط عشق تو با جان من باشد همى در سراى دوستى آن به كه فرشى افگنم تا اگر بارى نباشم بر بساط دوستان احتياط و حزم كردم در بلا و درد عشق ره ندانم جز به لطفت گر كنى لطفى سزاست هر كه بگذارد صراط آيد به درگاه بهشت از دل آمد بر سنايى كس مباد اندر جهان
از دل آمد بر سنايى كس مباد اندر جهان
ناگهانم در برآوردى و ماندى در بساط تا به دلها درنگون شد رايت انس و نشاط تا بوم كارم جهاد و تا زيم شغلم رباط تا بود خون مرا با خاك روزى اختلاط خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط خاك باشم زير پاى چاكران اندر سماط تيغ تقدير آمد و شد پاك حزم و احتياط ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط من نمي بينم بهشت و بيش رفتم صد صراط گر نماند بر بساط قرب شاهان بى نشاط
گر نماند بر بساط قرب شاهان بى نشاط