چو آمد روى بر رويم كه باشم من كه من باشم من آنگه خود كسى باشم كه در ميدان حكم او چه جاى سركشى باشد ز حكم او كه در رويش چو او با من سخن گويد چو يوسف وقت لا باشد سخن پيدا و پنهان ست و او آن دوستر دارد چو بيخود بر برش باشم ز وصف اندر كنف باشم مرا در عالم عشقش مپرس از شيب و از بالا مرا گر پايه اى بينى بدان كان پايه او باشدسنايى خوانم آن ساعت كه فانى گشتم از سنت سنايى خوانم آن ساعت كه فانى گشتم از سنت
كه آنگه خوش بود با من كه من بي خويشتن باشم نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم چو شمع آنگاه خوش باشم كه در گردن زدن باشم چو من با او سخن گويم چو موسى گاه لن باشم كه چون با من سخن گويد من آنجا چون ون باشم چو با خود بر درش باشم ز هجر اندر كفن باشم مهم تا در فلك باشم گلم تا در چمن باشم بر او گر سايه اى بينى بدان كان سايه من باشمسنايى آنگهى باشم كه در بند سنن باشم سنايى آنگهى باشم كه در بند سنن باشم