سوال كرد دل من كه دوست با تو چه كرد دراز قصه نگويم حدي جمله كنم جفا نمود و نبخشود و دل ربود و نداد چو پيشم آمد كردم سلام روى بتافت نه چاره اى كه دل از دوستيش برگيرم بر انتظار ميان دو حال ماندستم ايا سنايى لولو ز ديدگانت مبار
ايا سنايى لولو ز ديدگانت مبار
چرات بينم با اشك سرخ و با رخ زرد هر آنچه گفت نكرد و هر آنچه كشت نخورد وفا بگفت و نكرد و جفا نگفت و بكرد چو آستينش گرفتم گفت بردا برد نه حيله اى كه توانمش باز راه آورد كشيد بايد رنج و چشيد بايد درد كه در عقيله ى هجران صبور بايد مرد
كه در عقيله ى هجران صبور بايد مرد