اى گشته ز تابش صفاى تو بادست به دست آب و آتش را با تو چه كند رقيب تاريكت خود قاف ز هم همى فرو ريزد در كوى تو من كدام سگ باشم هر چند كه خوش نيايدت هل تا اين هژده هزار عالم و آدم قيمت گر تو حسود بود اى جان اى راحت تو همه فناى ما هم دوست همى كشى و هم دشمن ايندست كه مر تراست در شوخى ديريست كه هر زمان همى كوبند من بنده ى زندگانى خويشم هر چند نيافت اندرين مدتبا اينهمه هست بر زبان نونو با اينهمه هست بر زبان نونو
آيينه ى روى ما قفاى تو با صفوت و نور خاكپاى تو بس نيست رقيب تو ضياى تو از سايه ى كاف كبرياى تو تا لاف زنم ز روى و راى تو لافى بزند ز تو گداى تو نابوده بهاى يك بهاى تو زان هژده قلب شد بهاى تو وى شادى ما همه بقاى تو چه خشك و چه تر در آسياى تو اندر دو جهان كراست پاى تو اين دبدبه بر در سراى تو ليكن نه براى خود براى تو يك شعله سنايى از سناى توشهرى و سنايى و ناى تو شهرى و سنايى و ناى تو