غزلیات

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 436/ 296
نمايش فراداده

  • عاشقى گر خواهد از ديدار معشوقى نشان چون مجرد گشتى و تسليم كردستى تو دل چون ز خود بي خود شدى معشوق خود را يافتى نيستى ديدى كه هستى را هميشه طالبست تا همى جويم بيابم چون بيابم گم شوم چون تو خود جويى مر او را كى توانى يافتن آنگهى چون نفى خود ديدى و گشتى بي بات گه تحرك گه سكون و گاه قرب و گاه بعد گه سرور و گه غرور و گه حيات و گه ممات حيرت اندر حيرتست و آگهى در آگهى هر كه ما را دوست دارد عاجز و حيران بود هر كه ما را دوست دارد عاجز و حيران بود
  • گر نشان خواهى در آنجا جان و دل بيرون نشان بى گمان آنگه تو از معشوق خود يابى نشان ذات هستى در نشان نيستى ديدن توان نيستى جوينده را هستى كم اندر كهكشان گمشده گمكرده را هرگز كجا بيند عيان تا نبازى هر چه دارى مال و ملك و جسم و جان گه فنا و گه بقا و گه يقين و گه گمان گاه گويا گه خموشى گه نشستى گه روان گه نهان و گه عيان و گه بيان و گه بنان عاجزى در عاجزى و اندهان در اندهان شرط ما اينست اندر دوستى دوستان شرط ما اينست اندر دوستى دوستان