-
از ماه رخى نوش لبى شوخ بلايى
شكرست مر آنرا كه نباشد سر و كارش
گويى كه ندارد به جهان پيشه ى ديگر
تا چند كند جور و جفا با من عاشق
تا چند كشم جورش من بنده به دعوى
دانم كه خلل نايد در حشمت او را
گر جامه كنم پاره و گر بذل كنم دل خورشيد رخست او و سنايى را زان چه
خورشيد رخست او و سنايى را زان چه
-
هر روز همى بينم رنجى و عنايى
با پاك برى عشوه دهى شوخ دغايى
جز آنكه كند با من بيچاره جفايى
ناكرده به جاى من يكروز وفايى
يعنى كه همى آيم من نيز ز جايى
گر عاشق او باشد بيچاره گدايى
گويد كه مرا هست درين هر دو ريايى چون نيست نصيب او هر روز ضيايى
چون نيست نصيب او هر روز ضيايى