غزلیات

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 436/ 85
نمايش فراداده

  • در دل آن را كه روشنايى نيست در خرابات خود به هيچ سبيل پسرا خيز و جام باده بيار جرعه اى مى به جان و دل بخرم مى خور و علم قيل و قال مگوى چند گويى تو چون و چند چرا در مقام وجود و منزل كشف تو يكى گرد دل برآرى و ببين تو خود از خويش كى رسى به خداى چون به جايى رسى كه جز تو شوى تو مخوانم سنايى اى غافل تو مخوانم سنايى اى غافل
  • در خراباتش آشنايى نيست موضع مردم مرايى نيست كه مرا برگ پارسايى نيست پيش كس مى بدين روايى نيست واى تو كاين سخن ملايى نيست زين معانى ترا رهايى نيست چونى و چندى و چرايى نيست در دل تو غم دوتايى نيست كه ترا خود ز خود جدايى نيست بعد از آن حال جز خدايى نيست كاين سخنها به خودنمايى نيست كاين سخنها به خودنمايى نيست