غزلیات
شمس الدین محمد حافظ شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 496/ 212
نمايش فراداده
- دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود
رسم عاشق کشى و شيوه شهرآشوبى
جان عشاق سپند رخ خود مي دانست
گر چه مي گفت که زارت بکشم مي ديدم
کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل
دل بسى خون به کف آورد ولى ديده بريخت
يار مفروش به دنيا که بسى سود نکرد
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسى ز که آموخته بود
- تا کجا باز دل غمزده اى سوخته بود
جامه اى بود که بر قامت او دوخته بود
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود
که نهانش نظرى با من دلسوخته بود
در پى اش مشعلى از چهره برافروخته بود
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
يا رب اين قلب شناسى ز که آموخته بود
يا رب اين قلب شناسى ز که آموخته بود