غزلیات

محتشم کاشانی

نسخه متنی -صفحه : 626/ 312
نمايش فراداده

سحر به كوچه بيگانه اى فتادم دوش

  • سحر به كوچه بيگانه اى فتادم دوش كه خوش به بانگ بلند از خواص مى مي خواست من حزين تن و سر گوش گشته و رفته ستادم آن قدر آن جا كه داد مرغ سحر صباح سر زده آن كو صبوح كرده بتى گرفته بهر وى از پاس و اقفان سر راه چو پيش رفتم خود را زدم در آن آتش ز بى شعوريم اول اگر ز جا نشناخت چنان به تنگ من از سرخوشى درآمد تنگ اگرچه جاى هزار اعتراض بود آن جا نگفت محتشم از اقتضاى وقت جز اين نگفت محتشم از اقتضاى وقت جز اين
  • فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش ز پا تحرك و از تن توان و از دل هوش هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش گران خرام و سرانداز و بيخود و مدهوش نموده تكيه گهش نيز محرمان سر و دوش كه بود آن كه ازو ديگ سينه ميزد جوش شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش كه گوئى آمده تنگم گرفته در آغوش بر آن قدح كش بي قيد كيش عشرت كوش كه مى ز بزم رود خود به كوى باده فروش كه مى ز بزم رود خود به كوى باده فروش