غزلیات

محتشم کاشانی

نسخه متنی -صفحه : 626/ 368
نمايش فراداده

همچو شمع از مجلست گريان و سوزان مي رويم

  • همچو شمع از مجلست گريان و سوزان مي رويم همره ما جز خيال كاكل و زلف تو نيست ساختن با محنت عشق تو آسانست ليك همچو بلبل بينوا دور از گلستان مي شويم همچو مور از پايه ى تخت سليمان گشته دور يعنى از خاك حريم شاه سوى ملك فارس محتشم درمان درد ما وصال يار بود محتشم درمان درد ما وصال يار بود
  • رشك بر رخ تاب در دل داغ بر جان مي رويم خود پريشانيم و با جمعى پريشان مي رويم از جفاى دهر و ناسازى دوران مي رويم همچو طوطى تلخ كام از شكرستان مي رويم هم به ياد او سوى تخت سليمان مي رويم ز اقتضاى گردش گردون گردان مي رويم وه كه درد خويش را ناكرده درمان مي رويم وه كه درد خويش را ناكرده درمان مي رويم