افكنده ره به كلبه ى درويش خاكسار
-
افكنده ره به كلبه ى درويش خاكسار
در چشم دهر كرد ز چرخم بزرگتر
نور چراغ چشم مرا يك جهان فزود
در عين افتقار رساندم به آسمان
هر ذره شد ز جسم خراب من اخترى
باران عام رحمت او برخلاف رسم
كوتاه گشت پاى اجل تا ز لطف گشت
سلطان سرفراز كه كردست ايزدش
دى همايون خبرى مژده دهانم دادند
بر كران پاى مسيح از در اين كلبه هنوز
ميشوم با همه پس ماندگى آخر حاجى
رنج ويرانه نشينى چو تدارك طلبيد
تا به يك بار سبك بار شود رنج خمار
آن قدر شكر كه بد ز اهل عبادت ممكن محتشم بهر من انديشه اى از مرگ مدار
محتشم بهر من انديشه اى از مرگ مدار
-
سلطان شاه مشرب جم قدر كامكار
كوچك نوازى كه نمود آن بزرگوار
چشم و چراغ خان جهانگير نامدار
از مقدم مبارك او فرق افتخار
سر زد چو در خرابه ى من آفتاب وار
در تن اساس عمر مرا كرد استوار
بالين طراز محتشم خسته فكار
تاج سر جميع سلاطين روزگار
مژده ى پرسش داراى جهانم دادند
ملك صحبت ز كران تا به كرانم دادند
كه به پيش آمدن كعبه نشانم دادند
بهر عيش ابدى گنج روانم دادند
ساقيان از شفقت رطل گرانم دادند
بهر اين طرفه عيادت به زبانم دادند كه به اين مژده ازين ورطه امانم دادند
كه به اين مژده ازين ورطه امانم دادند