-
بس كه دل تشنه سوخت وز لبت آبى نيافت
داشتم اميد آنك بو كه در آيى به خواب
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
تشنه ى وصل تو دل چون به درت كرد روى
دل ز تو بيهوش شد ديده برو زد گلاب
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
چند زند بر نمك يار دلم گوييا
دل چو ز نوميديت زود فرو شد به خود
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
گفتمش آخر چه شد كين دل من روز و شب
گفت مرا خوانده اى ليك نه از جان و دل
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
گر تو خرابى ز عشق جان تو آباد شد
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
تا دل عطار ديد هستى خود را حجابتا دل عطار ديد هستى خود را حجاب
-
مست مى عشق شد و از تو شرابى نيافت
عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابى نيافت
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
ماند به در حلقه وار وز درت آبى نيافت
زانكه به از آب چشم ديده گلابى نيافت
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
به ز دل عاشقان هيچ كبابى نيافت
خود ز ميان برگرفت هيچ نقابى نيافت
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
سوى تو آواز داد وز تو خطابى نيافت
هر كه ز جانم نخواند هيچ جوابى نيافت
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
از تف خورشيد عشق تابش و تابى نيافت
زانكه كسى گنج عشق جز به خرابى نيافت
در ره ما هر كه را سايه ى او پيش اوست
رهزن خود شد مقيم تا که حجابى نيافترهزن خود شد مقيم تا که حجابى نيافت