هر دل كه ز عشق بى نشان رفت از هستى خويش پاك بگريز چون نيستى از زمين توان برد تا تو نكنى ز خود كرانه صد گنج ميان جان كسى يافت چون نيستى از زمين توان برد راهى كه به عمرها توان رفت هان اى دل خفته عمر بگذشت چون نيستى از زمين توان برد اى جان و جهان چه مي نشينى از جمله ى نيستان اين راه چون نيستى از زمين توان برد چون نيستى از زمين توان برد محتاج به دانه ى زمين بود چون نيستى از زمين توان برد
عطار چو ذوق نيستى يافت عطار چو ذوق نيستى يافت
در پرده ى نيستى نهان رفت كين راه به نيستى توان رفت چون نيستى از زمين توان برد كى بتوانى ازين ميان رفت كين باديه از ميان جان رفت چون نيستى از زمين توان برد مرد ره او به يك زمان رفت تا كى خسبى كه كاروان رفت چون نيستى از زمين توان برد برخيز كه جان شد و جهان رفت آن برد سبق كه بى نشان رفت چون نيستى از زمين توان برد كى هست توان بر آسمان رفت مرغى كه ز شاخ لامكان رفت چون نيستى از زمين توان برد
از هستى خويش بر کران رفت از هستى خويش بر کران رفت