من نميرم زانكه بى جان مي زيم در ره عشق تو چون جان زحمت است از بر خود خلعت خاصم فرست چون بلاى خويشتن ديدم وجود در اميد و بيم عشقت همچو شمع از بر خود خلعت خاصم فرست همچو غنچه از سر تر دامنى روز و شب بر خشك كشتى رانده ام از بر خود خلعت خاصم فرست از سر زلف تو انديشم همه ماه رويا بر اميد خلعتم از بر خود خلعت خاصم فرست از بر خود خلعت خاصم فرست از برونم پرده ى اطلس چه سود از بر خود خلعت خاصم فرست
همچو عطار از جهان فارغ شده همچو عطار از جهان فارغ شده
جان نخواهم چون به جانان مي زيم لاجرم بى زحمت جان مي زيم از بر خود خلعت خاصم فرست از وجود خويش پنهان مي زيم گاه خندان گاه گريان مي زيم از بر خود خلعت خاصم فرست غرق خون سر در گريبان مي زيم گرچه دايم غرق طوفان مي زيم از بر خود خلعت خاصم فرست گرچه حالى را پريشان مي زيم بس برهنه اين چنين زان مي زيم از بر خود خلعت خاصم فرست زانكه بي تو ژنده خلقان مي زيم چون درون پرده عريان مي زيم از بر خود خلعت خاصم فرست
سر نهاده در بيابان مي زيم سر نهاده در بيابان مي زيم