ترسا بچه اى ناگه چون ديد عيان من دى زاهد دين بودم سجاده نشين بودم با دل گفتم اى دل زنهار مشو ترسا سجاده به مى داده وز خرقه تبرايى نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم با دل گفتم اى دل زنهار مشو ترسا با دل گفتم اى دل زنهار مشو ترسا گفتم كه منم اى جان در پرده مسيحايى با دل گفتم اى دل زنهار مشو ترسا
گويند عطارى را چونى تو ز ترسايى گويند عطارى را چونى تو ز ترسايى
صد چشمه ز چشم من باريد روان من امروز چنان ديدم زنار ميان من با دل گفتم اى دل زنهار مشو ترسا نه كفر و نه ايمانى درمانده ز جان من اين است كنون حاصل در بتكده جان من با دل گفتم اى دل زنهار مشو ترسا در حال دل خسته بشكست امان من صد قوم دگر ديدم سرگشته بسان من با دل گفتم اى دل زنهار مشو ترسا
حقا که درون خود کفر است نهان من حقا که درون خود کفر است نهان من