يك حاجتم ز وصل ميسر نمي شود كارم درافتاد وليكن به يل برون صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك زين شيوه آتشى كه مرا در دل اوفتاد يا اشك گرمم از دم سردم فسرده شد صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز نى نى كه خون دل به سر آمد ز روى من صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك چون بحر خوف موت نهنگ فلك فتاد تن دردهم به قهر چو دانم كه با فلك صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك از جاى مي برد همه كس را فلك ولى صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك
گر پى کند معاينه اختر هزار را گر پى کند معاينه اختر هزار را
يك حجتم ز عشق مقرر نمي شود كارى چنين به پهلوى لاغر نمي شود صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك اشكم عجب بود اگر اخگر نمي شود زان خشك گشت اى عجب و تر نمي شود صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك از پاى مى درآيم و با سر نمي شود از سيل اشك سرخ مزعفر نمي شود صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك بحرى كه سالكيش شناور نمي شود يك كارم از هزار ميسر نمي شود صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك صافى نمي دهد كه مكدر نمي شود هرگز ز جاى خويش فراتر نمي شود صافى چه خواهم از كف ساقى چرخ از آنك
عطار يکدم از پى اختر نمي شود عطار يکدم از پى اختر نمي شود