اين دل پر درد را چندان كه درمان مي كنم بلعجب دردى است درد عشق جانان كاندرو چون دل و جانم به كلى راز عشق تو گرفت چند گويى توبه آن از عشق و زين ره باز گرد از ميان جان نگيرد عشق او هرگز كنار چون دل و جانم به كلى راز عشق تو گرفت اين عجايب بين كه نگذارند در گلخن مرا عشق توتاوان است بر من چون نيم در خورد تو چون دل و جانم به كلى راز عشق تو گرفت چون دل و جانم به كلى راز عشق تو گرفت نى خطا گفتم تو و من كى بود در راه عشق چون دل و جانم به كلى راز عشق تو گرفت
تا گهرهاى حقيقت فاش کردم در جهان تا گهرهاى حقيقت فاش کردم در جهان
گوييا يك درد را بر خود دو چندان مي كنم دردم افزون مي شود چندان كه درمان مي كنم چون دل و جانم به كلى راز عشق تو گرفت چون توانم توبه چون اين كار از جان مي كنم كز ميان جان هواى روى جانان مي كنم چون دل و جانم به كلى راز عشق تو گرفت وانگهى من عزم خلوتگاه سلطان مي كنم مرد عشق خود تويى پس من چه تاوان مي كنم چون دل و جانم به كلى راز عشق تو گرفت من چرا اين راز را از خلق پنهان مي كنم جمله ى عالم تويى بر خويش آسان مي كنم چون دل و جانم به كلى راز عشق تو گرفت
با دل عطار دلتنگى فراوان مي کنم با دل عطار دلتنگى فراوان مي کنم