اى خرد را زندگى جان ز تو هر زمان قسم دل پر درد من تو نقاب از چهره برگيرى بس است گر ز من جان مي برى از يك سخن من نيم اما همه زشتى ز من تو نقاب از چهره برگيرى بس است پاى از سر كرده سر از پاى چرخ قطره ى اشكم كه آن را نيست حد تو نقاب از چهره برگيرى بس است روز و شب بر جان من درد و دريغ يوسف عهدى برون آى از حجاب تو نقاب از چهره برگيرى بس است ذره ذره در زمين و آسمان با عدم بر جمله و پيدا بباش تو نقاب از چهره برگيرى بس است تو نقاب از چهره برگيرى بس است وارهان عطار را يكبارگى تو نقاب از چهره برگيرى بس است
بندگى از عقل و جان فرمان ز تو صد هزاران درد بى درمان ز تو تو نقاب از چهره برگيرى بس است باز يابم بى سخن صد جان ز تو تو نه اى اما همه احسان ز تو تو نقاب از چهره برگيرى بس است مانده بس حيران و سرگردان ز تو هست در هر قطره صد طوفان ز تو تو نقاب از چهره برگيرى بس است چند بارد بي تو چون باران ز تو تا برون آيم ازين زندان ز تو تو نقاب از چهره برگيرى بس است چند خواهم داشتن ديوان ز تو تا شود هر دو جهان پنهان ز تو تو نقاب از چهره برگيرى بس است خلق خود گردند جان افشان ز تو تا بسوزد اين دل بريان ز تو تو نقاب از چهره برگيرى بس است