خطت خورشيد را در دامن آورد چنان خطت برآوردست دستى ز بهر ذره اى وصل تو هر روز كله دار فلك از عشق خطت خط مشكينت جوشى در دل انداخت ز بهر ذره اى وصل تو هر روز فلك را عشق تو در گردش انداخت ندانم تا فلك در هيچ دورى ز بهر ذره اى وصل تو هر روز فلك چون هر شبى زلف تو مي ديد ز چشم بد بترسيد از كواكب ز بهر ذره اى وصل تو هر روز از آن سر رشته گم كردم كه رويت از آن سرگشته دل ماندم كه لعلت ز بهر ذره اى وصل تو هر روز ز بهر ذره اى وصل تو هر روز چون آن ذره نيافت از خجلت آن ز بهر ذره اى وصل تو هر روز
دل عطار در وصلت ضميرى دل عطار در وصلت ضميرى
ز مشك ناب خرمن خرمن آورد كه با خورشيد و مه در گردن آورد ز بهر ذره اى وصل تو هر روز چو گل كرده قبا پيراهن آورد لب شيرينت جوشى در من آورد ز بهر ذره اى وصل تو هر روز جهان را شوق تو در شيون آورد به خوبى تو يك سيمين تن آورد ز بهر ذره اى وصل تو هر روز كه چندين حلقه ى مردافكن آورد سر زلف تو را چوبك زن آورد ز بهر ذره اى وصل تو هر روز دهانى همچو چشم سوزن آورد گهر سي دانه در يك ارزن آورد ز بهر ذره اى وصل تو هر روز اگر خورشيد وجهى روشن آورد فرو شد زرد و سر در دامن آورد ز بهر ذره اى وصل تو هر روز
به اسرار سخن آبستن آورد به اسرار سخن آبستن آورد