كارى است قوى ز خود بريدن مانند قلم زبان بريده در پرتو دوست همچو شمعى صد تنگ شكر چشيده هر دم اين راز شگرف پى ببردن در پرتو دوست همچو شمعى صد توبه به يك نفس شكستن در ميكده دست بر گشادن در پرتو دوست همچو شمعى در پرتو دوست همچو شمعى بى خويش شدن ز هستى خويش در پرتو دوست همچو شمعى
همچون عطار عشق او را همچون عطار عشق او را
خود را به فناى محض ديدن بر لوح فنا به سر دويدن در پرتو دوست همچو شمعى پس كرده سال از چشيدن وانگاه ز خويش پى بريدن در پرتو دوست همچو شمعى صد پرده به يك زمان دريدن با ساقى روح مى كشيدن در پرتو دوست همچو شمعى در خود به رسيدن و رسيدن در هستى او بيارميدن در پرتو دوست همچو شمعى
بر هستى خويشتن گزيدن بر هستى خويشتن گزيدن