من كيم اندر جهان سرگشته اي
من كيم اندر جهان سرگشته اى در رياى خود منافق پيشه اى يك سر سوزن نديدم روى دوست شهرگردى خودنمايى رهزنى در ازل گويى قلم رندم نبشت يك سر سوزن نديدم روى دوست يك سر سوزن نديدم روى دوست برهمى جويد دلم ناكشته تخم يك سر سوزن نديدم روى دوست
کيست عطار اين سخن را هيچکس کيست عطار اين سخن را هيچکس
در ميان خاك و خون آغشته اى در نفاق خود ز حد بگذشته اى يك سر سوزن نديدم روى دوست مفلسى بى پا و سر سرگشته اى كاشكى هرگز قلم ننبشته اى يك سر سوزن نديدم روى دوست پس چرا گم كرده ام سر رشته اى كاشكى يك تخم هرگز كشته اى يك سر سوزن نديدم روى دوست
با دلى خاکى به خون بسرشته اى با دلى خاکى به خون بسرشته اى