بودى كه ز خود نبود گردد چوبى كه فنا نگردد از خود بى شك دل تو از آن چنان دود اين كار شگرف در طريقت هرگه كه وجود تو عدم گشت بى شك دل تو از آن چنان دود اى عاشق خويش وقت نامد دل در ره نفس باختى پاك بى شك دل تو از آن چنان دود دل نفس شد و شگفتت آيد هر دم كه به نفس مى برآرى بى شك دل تو از آن چنان دود بى شك دل تو از آن چنان دود عطار بگفت آنچه دانست بى شك دل تو از آن چنان دود
شايسته ى وصل زود گردد ممكن نبود كه عود گردد بى شك دل تو از آن چنان دود بر بود تو و نبود گردد حالى عدمت وجود گردد بى شك دل تو از آن چنان دود كابليس تو در سجود گردد تا نفس تو جفت سود گردد بى شك دل تو از آن چنان دود گر يك علوى جهود گردد در ديده ى دل چو دود گردد بى شك دل تو از آن چنان دود كورى شود و كبود گردد باقى همه بر شنود گردد بى شك دل تو از آن چنان دود