از در جان درآى تا جانم چون نماند از وجود من ارى جان از آن بر لب آمد است مرا در حضور چنان وجود شگرف كى بود كى كه پيش شمع رخت جان از آن بر لب آمد است مرا آب چندان بريزم از ديده منم و نيم جان و چندان عشق جان از آن بر لب آمد است مرا جان از آن بر لب آمد است مرا بند بندم اگر فرو بندى جان از آن بر لب آمد است مرا
همچو عطار مست و جان بر دست همچو عطار مست و جان بر دست
همچو پروانه بر تو افشانم پس از آن حال خود نمي دانم جان از آن بر لب آمد است مرا چون نمانم به جمله من مانم بدهم جان و داد بستانم جان از آن بر لب آمد است مرا كاتش روز حشر بنشانم كه نيايد دو كون چندانم جان از آن بر لب آمد است مرا تا به جانت فرو شود جانم روى از روى تو نگردانم جان از آن بر لب آمد است مرا
پيش تو ان يکاد مي خوانم پيش تو ان يکاد مي خوانم